حیای چشم
نوشته شده به وسیله ی asheghanehto در تاریخ 92/5/28:: 11:5 عصر
سه برادر در شهری زندگی می کردند ؛ برادر بزرگتر 10
سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت . برادر دوم نیز چند
سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید .
به برادر سوم گفتند : این منصب را قبول کن
و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود . اما او قبول نمی کرد . گفتند : مقدار زیادی
پول به تو می دهیم ! گفت : صد برابرش را هم بدهید ، حاضر نمی شوم . پرسیدند : مگر
اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم . علت را
پرسیدند ، گفت : این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد ؛ چون در
ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان
دهد ، مرا از این کار نهی می کرد .
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت .
برای یافتن علت این مشکل ، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم
که در عذاب بود . گفتم : تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان
مُردید !
گفت : زمانی که به مناره می رفتیم ، به ناموس مردم نگاه می
کردیم ؛ این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا
غافل می شدیم ؛ برای همین عمل شوم ، بدعاقبت و بدبخت شدیم .
کلمات کلیدی :